۲۶ آذر ۱۳۹۳

دایره های گم شده






یک بازی کارت ازمغازه ی consignment شهر خریده بودم برای بچه که توش یک مشت کارت هستند با سه سوال روی هر کارت. سوال ها راجع به تجربیات، خاطره ها و احساسات است. بچه اسمش رو گذاشته "بازی که به حرف ات میاره". چند وقت پیش که داشتیم بازی می کردیم سوالی که بچه باید جواب می داد این بود که از سه چیزی که بیشتر از هر چیزی می ترسه حرف بزنه. اولی اش را گفت اینکه مامان یا بابام سکته ی قلبی بکنند و بمیرند. دومی و سومی را یادم نیست. احتمالا از ترس های در خور سن بچه ها بودند. 
تا گفت سکته ی قلبی یادم افتاد که یک بار هم از من پرسیده بود که چرا پدر من، پدربزرگش در سن خیلی کم سکته ی قلبی کرده و مرده. من براش توضیح داده بودم ولی به علت سوال فکر نکرده بودم. دو سه بار هم گفته بود قلبش درد می کنه بعد از کلاس فوتبالش یا بعد از بازی هایی با فعالیت بدنی زیاد. براش توضیح داده بودیم که قلبش نیست و طبیعیه. وقتی سوال روی کارت رو ازش پرسیدیم  صورتش پر از غم و نگرانی شد. یکهو فهمیدم داستان چی بوده. فهمیدم این همه ترس و نگرانی از کجا اومده. گفتم به نظر میاد خیلی نگرانی که مامان یا بابا سکته کنند. گفت آره. گفتم چه چیزی در مورد مرگ مامان یا بابا تو رو بیشتر از همه چیز می ترسونه؟ گفت که کسی نیست از من نگه داری کنه و بعد هم اینکه دلم براتون تنگ می شه. براش گفتم که مامان و بابا فعلا برنامه ی مردن ندارند. خندید. بعد گفتم ما سالم غذا می خوریم، هوای شهرمان تمیزه، استرس نداریم، ورزش می کنیم و آقای دکتر دائم وضع سلامتی مون را چک می کنه. برایش توضیح دادم که پدر بزرگش زیاد سیگار می کشید، ورزش نمی کرد و برای چک آپ سالانه پیش دکتر نمی رفت. گفتم که احتمال اینکه مامان و بابا همزمان درسن پایین بمیرند خیلی کمه و اگر یکی از آن ها بمیره اون یکی از بچه نگه داری می کنه. بچه نظر ما رو در مورد مرگ پرسید. راجع به مرگ و باورهای آد م های مختلف در مورد مرگ حرف زدیم. گفت به زندگی بعد از مرگ و ماندگاری روح و اینکه روح آدم ها دوباره در قالب یک آدم دیگه به زمین برمی گرده تا درس های بیشتری یاد بگیره و آدم بهتری بشه اعتقاد داره. سال پیش توی کلاس شون بحث مرگ شده بوده و معلم شون به زبون ساده باورهای مختلف رو براشون توضیح داده بوده. بچه زنگ تفریح با دوست هاش بحث و بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که باور بودایی ها براش قابل قبول تره. ما بهش گفتیم اوکی ئه و همین طور که بزرگ می شه بیشتر می خونه و تحقیق می کنه و ممکنه نظرش عوض بشه و هیچ اشکالی نداره که آدم نظرش عوض بشه یا نشه. خلاصه که بهش گفتیم ما خیلی خوش شانسیم و خانواده ی بزرگی داریم. اگه به صورت خیلی غیرمنتظره یی مامان و بابا همزمان بمیرند کسانی خواهند بود که با عشق از تو مواظبت کنند. که بله، دلتنگ خواهی شد و گریه خواهی کرد ولی بعد یادت به اوقات خوشی که داشتی می افته. براش یک تصویر در حد سن اش از مرگ و اینکه اگه ما بمیریم چی میشه تعریف کردیم. تصویری که توش همه چیز واضح بود و علی رغم غم انگیز بودن تصویر، توش احساس امنیت داشت.

چند شب بعد ازش پرسیدم از کجا می دونسته بابابزرگش سکته کرده؟ جواب رو می دونستم ولی می خواستم سر حرف رو باز کنم. گفت مامان بزرگ. مامان بزرگ گفت همه تون خیلی ناراحت شدین مخصوصا که تقریبا بچه بودین. فقط تو بزرگ تر بودی مامی. هنوز هم دلت برای بابات تنگ می شه؟ گفتم آره. هر وقت دلم براش تنگ می شه به خاطره های خوبی که ازش یادمه فکر می کنم و بعدش می بینم بابابزرگت توی قلبم هنوز زنده است. آدم ها اگه توی قلب و خاطره ی هم زنده باشن انگار که نمردن. بعد هم فکر می کنم چه خوشبخت بودم که نوزده سال بابای به این خوبی داشتم. گفت آره مثلا بلویی (ماهی اش) که بمیره من خیلی ناراحت می شم ولی خوشحالم که چاهار سال ماهی من بوده. ازش پرسیدم وقتی مامان بزرگ از بابابزرگ برات تعریف می کرد چه حسی داشتی؟ یک کم فکر کرد گفت نمی دونم.
بچه نمی دونه ولی من می دونم. خوب می دونم که تو سر بچه ها وقتی با واقعیت های تلخ زندگی رو به رو می شن چی می گذره. دنیا بزرگه و بچه ها کوچک. یکی باید باشه که بالا و پایین های دنیا رو، تلخی ها، ترس ها و غم هاش رو تو بغلش برای بچه توضیح بده. بهش بگه دنیا هر چقدر دیوونه و گیج کننده هم که باشه من عاشقتم بچه جان و تو با من، زیر بال های من امنی.

گاهی فکر می کنم تو جنگ و بمباران بزرگ شدن ما اونقدر بد نبود که عدم حضور احساسی پدر مادرهامون. یا مثلا مرگ خاله و عمه و عمو و بابا بزرگ و مامان بزرگ که تو زندگی هر بچه یی ممکنه پیش بیاد طبیعیه. چیزی که اتفاق ناخوشایند رو تبدیل به تراما می کنه نبودن اون بغل محکم و امن و مهربونه که بعدش بچه بدونه توش امنه و دنیا جای امنیه. نبودن کسی که اشک هاش رو بعد از مرگ کسی که دوستش داشته پاک کنه. غمش رو درک کنه و باهاش در مورد اون آدم، مرگ و زندگی حرف بزنه و بهش نشون بده تو عمل و حرف که از حضورش از مرگ قوی تره که بچه نترسه.

وقتی بچه بهم گفت دو سال پیش تابستون که مامان بزرگش اینجا بوده در مورد مرگ بابا بزرگش باهاش حرف زده یاد یکی از کلاس های دانشگاه افتادم. استاد یک دایره ی بزرگ داد دستمون گفت این مامان تونه. هفت هشت تا دایره ی کوچک داد بهمون گفت این ها شما و حس هاتون هستین. رو هر کدوم اسم حس تو رو بنویسید. شرم، گناه، خجالت، خوشحالی، ترس، غم، تنهایی، عدم اعتماد به نفس، حس کافی نبودن، خشم، حس overwhelmed بودن و حس ماجراجویی. بعد ازمون خواست فکر کنیم ببینیم در سال های بزرگ شدن مون کدوم یکی از این حس ها رو راحت بودیم با مادر و در مرحله ی بعد پدرمون در میون بذاریم. نه فقط در میون گذاشتن، که در حقیقت می شه "حس بد رو بردن پیش پدر و مادر قوی و مهربون طوری که وقتی دایره ی کوچک با حس منفی می ره تو بغل دایره ی بزرگ اون حس بد توی مهربونی و درایت و قدرت دایره ی بزرگ حل و نابود شه و دایره ی کوچک امن و مطمئن و خوشحال بیاد بیرون". من و دو نفر دیگه همگروه بودیم برای این تمرین. یکی از همگروهی ها ایرانی بود و یکی کانادایی. خب من و اون یکی همگروهی ایرانیم فقط خوشحالی رو می تونستیم ببریم تو دایره ی بزرگ و من ماجراجویی رو اگه دایره ی بزرگ فقط پدرم بود. ولی دایره ی بزرگ قرار بود مادر باشه با فرض بر اینکه مادر اتچمنت و والد اصلیه که بیشتر تعامل بچه باهاشه. به همکلاسی های کانادایی مون نگاه می کردیم که تند تند دایره های کوچک شون رو می بردن تو دایره ی بزرگ. بعد دیدیم خیلی ناجوره ما هم دایره هامون رو هل دادیم تو شکم دایره ی مادر. موضوع اصلا خنده دار نبود ولی از خنده گریه مون گرفته بود دوتایی.

مامان دایره ی کوچک ترس و غم رو به پسر من نشون داده بود که هیچ اشکالی هم نداره ولی دایره ی بزرگی براش درست نکرده بود که ترس و غم رو ببره توش و معنی شون کنه. بچه فکر کرده بود اگه پدر بزرگش در جوونی سکته کرده و مرده و همه بعد از مرگش از غصه داغون شدن پس این اتفاق می تونه برای مامان بابای خودش هم بیوفته. دنیاش ناامن شده بود و نگران سکته ی قلبی و قلب درد بود. بعد از اون شب که باهاش حرف زدیم دیگه حرفی از ترس مرگ مامان بابا و قلب درد بعد از فوتبال نزده و من خوشحالم که اگر چه نه همیشه ولی بیشتر وقت ها دایره ی بزرگ پسرم هستم.


search