۲ آذر ۱۳۹۲

dukkha *



داشتم ای میل می زدم به رییس بزرگ که من بودجه ی اضافه  می خوام برای این بچه. توضیح دادم که حواسم هست پسره پونزده سالشه ولی طبق قانون هنوز بچه است و ما باید بفرستیمش مشاوره ی خصوصی. تاکید کردم که خیلی فاکد آپه و ما قانونا مسئول هستیم. بچه از ده یازده سالگی توسط مادرش آزار جنسی می دیده ولی هیچ وقت کسی شک نکرده چون همیشه داستان این جوری بوده که مامانه بچه رو می بره حموم چون بچه مریضه یا شب ها با مامانه تو یک تخت می خوابن چون بچه می ترسه یا مامانه بعد از پوپو کون بچه رو پاک می کنه چون بچه دست هاش می لرزن و نمی تونه خودش از پس این امر مهم بربیاد. بچه که می گم یعنی از ده سالگی به بعد. مادره یک جوریه که ببینیندش بهش مدال مادر نمونه ی سال می دین ولی در حقیقت یک بیماری روانی نادر داره به اسم مانچهاوزن. به نقاشی های بچه در پنج سالگی نگاه می کردم که دلش می خواسته سوپرهیرو بشه. توی یک نقاشی دیگه دلش می خواسته پلیس بشه. مادر بچه سال ها توسط پدر خودش مورد آزار جنسی قرار می گرفته و مادرش که می دونسته ماجرا رو ولی کاتولیک سفت و سخت بوده و طلاق در مرامش راه نداشته از شوهرش جدا نشده به جاش دخترش رو توی زیر زمین می بسته به ستون و با لوله ی پلاستیکی می زدتش. فکر کردم پسر بچه ی پونزده ساله قربانی یک قربانی دیگه است.
وسط ای میلم مدرسه ی بچه ای میل زد که یادتون نره کنسرت زمستونه. آهنگ اشک ها و لبخندها رو قرار بود بخونه. اضطراب گرفتم که باهاش تمرین نکردم هنوز. دلم خواست زن توی خونه ی خوشحال باشم. از این ها که صبح ها بچه هاشون رو می ذارن مدرسه بعد می رن ورزش و خرید. فکر کردم آخرین باری که رسیدم خونه و برای خودم وقت داشتم که موزیک گوش کنم و شراب بخورم و کتاب بخونم کی بود؟ آخرین باری که شب بیدار موندم تا دیر وقت و فرداش مجبور نشدم کفاره پس بدم از لحاظ بچه یی که صبح ساعت شش بیداره و کیف ناهارش باید بسته باشه و یونیفورم مدرسه اش باید آماده و اتو شده باشه و ساک جیم اش باید مرتب و حاضر باشه و هزار تا چیز دیگه. شاید هم اگه بودم باز غر می زدم که مرغ همساده غازه. به جاش فکر کردم مسج بدم به دوستم که قراره با هم آفیس بزنیم و کار خصوصی بکنیم که بگم یادش نره بیاد آخر هفته با هم جزییاتش رو مورد بحث و بررسی قرار بدیم. مسج داد که نمی تونه بیاد چون با دخترش توی بیمارستانه و براش تشخیص سرطان خون دادن. دخترش پنج سالشه و دوست پسرک منه. همین دو هفته پیش اینجا بودن و با هم بازی کردن و ما چایی خوردیم و از کار و زندگی و مسئولیت و خستگی حرف زدیم. بعد از واکنش های اولیه که شامل وااااواااااااات؟ نه! نه! نههههه! و گریه و زاری و نفس تنگی و عق زدن توی توالت سر کار رفتم دیدنش توی بیمارستان. همون شب قبلش شیمی درمانی رو شروع کرده بودن. بچه تشنه بود ولی نمی تونست آب بخوره. گریه می کرد که آب می خوام. چرا بهم آب نمی دی مامان؟ و دوستم هر بار با آرامش توضیح می داد که می دونه خیلی سخته ولی باید کمی صبر کنه و آیا می خواد گل یا پوچ بازی کنه یا می خواد نقاشی کنه یا می خواد مامان براش کتاب بخونه یا می خواد شادی باهاش پانتومیم بازی کنه. 
نشسته بودم نگاه می کردم به سیال بودن زندگی. به مقاومت بی نهایت آدم ها در برابر هجوم کثافت زندگی. به بچه ی سرطان دار. به دوستم که یواشکی بهم گفت اگه بخواد اسم بذاره روی حسش انفجار از درونه ولی دخترش بهش توان ادامه دادن می ده. فکر کردم چقدر همه چیز نسبیه. یکهو فشار کار و خستگی و دلتنگی کوچک شدن. این قدر کوچک که حس شون نمی کردم. وقتی رسیدم خونه به طرز غریبی دلتنگ و آروم بودم. 


Buddha's four noble truth... first noble truth: The truth of dukkha (suffering, anxiety, unsatisfactoriness



search