۱۶ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- این ژن های لعنتی





بچه را بردیم دکتر با مامان. دست و پایش کهیر زده بود. دوستم گفت دکتر ساعت سه و نیم می رسد و ما زنگ بزنیم به منشی اش و وقت بگیریم. من از هولم از سه زنگ زدم. تا سه و نیم. تا چاهار. یا اشغال بود یا برنمیداشتند. یک دکتر دیگری هم یک دوست دیگرم شماره داده بود. آن هم همین طور. به مامان گفتم پاشو بریم این یکی که نزدیک است. ترافیک سنگینی بود. بعد دم مطب سر جای پارک دعوا بود. به هر حال این هیجانات تمام شد و ما رفتیم تو. مطب یک اتاق خیلی کوچک بود. بدون تهویه. با درها و پنجره های بسته. گوش تا گوش آدم بزرگ نشسته بود با بچه های مریض یا در کنارشان یا در بغل شان. دکتر؟ هنوز نیامده بود. منشی دکتر یک فرم داد پر کنیم. اسم بچه و شماره تماس. پرسیدم دکتر کی میاید؟ گفت معلوم نیست. گفتم تلفن چرا همچین است؟ گفت گاهی این طور می شود. من اصرار کردم. خفه شدن هنری است که ندارم. گفتم یعنی چه گاهی این طور می شود؟ آیا خراب است؟ ما از راه نزدیک آمدیم ولی اگر از راه دور آمده بودیم و دکتر جا و وقت نداشت چه؟ خانم منشی گفت ما خیلی شانس آورده ایم که ما را پذیرفته است وگرنه اگر تلفن درست کار می کرد ما را نمی پذیرفت چون در آن صورت همه طبق وقت قبلی می آمدند. در این لحظه بود که دیدم واقعا حرف زدن بیشتر فایده ندارد و بلکه حتی ضرر دارد.  یک خانمی که بچه ی نوزادش بغلش بود گفت بیخود می گه خانم ما با وقت قبلی آمدیم. خیلی از مریض های این دکتر با وقت قبلی می آیند. خواستم برای خانم منشی بخوانم 
Liar liar pants on fire
ولی خب مسلما نخواندم. بهش گفتم ما می رویم توی ماشین چون آدم سالم هم توی این مطب مریض می شود. سر می زنم تا نوبتمان بشود. رفتیم توی ماشین. بچه کمی کتاب خواند. کمی نان بیار کباب ببر بازی کردیم. کمی سفرنامه ی ایران نوشتیم برای مدرسه اش. کمی غر زد. بعد جیش اش گرفت. رفتیم یک پارکی در نزدیکی که توالت داشت. آب میوه خریدیم. ساعت شش بود. دکتر پنج و نیم رسیده بود. برگشتم و با خانم منشی چک کردم. گفت نه هنوز خیلی مانده. مرد زنگ زد که کارش تمام شده و به ما ملحق می شود. یک ساعت بعد رسید. برای بچه اسباب بازی خریده بود. بچه خوابش برد توی ماشین. من رفتم توی مطب. خانم منشی گفت دو نفر جلوی شما هستند. می شود نیم ساعت دیگر. نیم ساعت بعد رفتم. گفت چاهار نفر جلوی شما هستند. گفتم شما نیم ساعت پیش گفتی دو نفر. گفت اشتباه کرده و دو نفرشان توی آن اتاق پشتی بودند و ندیده. یک آقایی دم در ایستاده بود و در را با دست باز نگه داشته بود که هوای تازه به داخل بیاید. به خانم منشی گفتم چرا اینجا تهویه ندارد؟ گفت به دکتر بگو. گفتم معلوم است که می گویم. یکی دو تا از مریض ها هم اعتراض کردند. گفتم بیایید امشب همه به دکتر بگوییم. آیا نظام پزشکی به این مطب ایراد نمی گیرد؟ مثل وزرات بهداشت که به رستوران ها رسیدگی می کند؟ گفتند نه.  قرار شد همه گی اعتراض کنیم. آقایی که در را نگه داشته بود گفت دکتر را می شناسد و مثل حاج فلان است و خیلی کِنِس است و جان به عزراییل می دهد ولی پول خرج نمی کند. گفتم حالا اعتراض شفاهی که ما را نمی کشد. این حق یک مریض و همراهانش است که وقتی می آیند برای معالجه مریض تر نشوند. بعد مردم شروع کردند با هم صحبت  کردن که ای بابا حق کجا بود و صحبت در این مواقع به کجا می رسد؟ به قیمت ها. چون وقتی دغدغه ی زندگی مردم قیمت شیر و گوشت است جان برای اعتراض و گرفتن حق نمی ماند
 ساعت هشب و ده دقیقه رفتیم تو. دکتر کانادا درس خوانده و خوش برخورد و مهربان بود. با دقت بچه را معاینه کرد و گفت حساسیت به بزاق پشه های ایران دارد. کرم و شربت داد. تشکر کردیم. گفتیم مطب تهویه احتیاج دارد چون همه بیمارتر می شوند و ایشان که کانادا درس خوانده اند لابد می دانند که همچین مطبی در آن مملکت تعطیل می شود به دلیل تخطی از کد بهداشت. لااقل یک چیزی برای در بگذارند که در باز بماند بدون اینکه لازم باشد کسی آن را باز نگه دارد. آقای دکتر گوش کرد و آخرش گفت ان شاالله. نفهمیدم در مطب و تهویه ی مطب دکتر چه ربطی به خواست خدا دارد
به دوستم پیغام دادم که ساعت هشت و نیم است و ما کارمان تمام شد و دکتر خوبی بود و ممنون. زنگ زد.  آرام بود. من کلافه بودم از ترافیک و شلوغی و بی نظمی و چاهار و ساعت و نیم انتظار با بچه ی کهیر زده ی خارشی و شرایط مطب. گفت به این فکر کن که ما در پایتختیم و دکترهای خوب داریم. آن کسی که در شهرستان و روستا است و باید این همه راه بیاید اگر بتواند برای بچه اش چه؟ خب راست می گفت. من هم اگر می توانستم دنیا را این شکلی ببینم لابد خوشحال تر بودم. یک جنگجویی در من هست که باید همه ی چیزها را درست کند برای همه. که باید نامه بنویسد و پی گیری کند چون فکر می کند هیچ بچه ی نوزادی نباید مجبور باشد در آن مطب بدون تهویه بنشیند. که فکر می کند انشاالله بی ربط ترین و بی مسئولیت ترین جواب است وقتی در قبال سلامتی آدم ها مخصوصا آدم های کوچک مسئولیم
حالا یک نامه نوشتم میخواهم ببرم دم مطب دکتر یک کپی بدهم دست خودش یکی را هم نمی دانم به کجا.  شاید نگه دارم بعدا به بچه نشان بدهم . چند وقت پیش بهم گفت مامی بعضی وقت ها آدم ها باید برای حق شان بجنگند. بعضی وقت ها هم باید برای حق بقیه بجنگند. البته این ها را به انگلیسی گفت چون دیگر به سختی به فارسی حرف می زند
نامه را نشانش می دهم تا بداند ژن اش از کجا آمده و راحت باشد با ناراحت بودن از نابرابری و نادرستی و هر چیز غلط و فکر نکند که اگر جور دیگری بود بهتر بود. فقط یادش باشد غر خالی نزند. غر با عمل بزند. غر با عشق با انصاف با درک متقابل و بداند که این یک راه است که در آن باید هر لحظه خودآگاه باشد و سختگیرترین قاضی اول برای خودش

لابد گاهی هم از من عصبانی می شود و به من فحش می دهد بابت این ژن همان طور که من از دست بابا عصبانی می شوم هنوز. بچه ها به هر حال از دست مامان باباهای شان عصبانی خواهند بود در یک مقطعی. بادا که بچه ی ما مقطعی و در سال های نحس تین ایجی عصبانی باشد و بعدا خوب شود و مثل ماها این خشم و غم را مثل یک کوله بار سنگین با خودش نکشد این ور آن ور




search