۱۵ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- اگر همه اش را گریه کنم که لابد کور می شوم



 
یک
من فکر می کنم غم اصلی ترین حس آدم هاست. غم آن حسی است که آن زیرِ زیر می نشیند و ما یاد گرفته ایم خوب مخفی اش کنیم
 یا یک نقابی روی اش بیاندازیم. مثلا نقاب خشم یا اضطراب یا بی تفاوتی یا نقاب "من قوی هستم پس غمگین نمی شوم" یا نقاب "من منطقی هستم و احساساتم در کنترل خودم هستند"  . واقعیتش این است که من غمگینم ولی مامان فکر می کند عصبانی هستم و برادرم فکر می کند عصبی و پر از استرس هستم چون مهاجرت کرده ام و شوهرم فکر می کند خوشحال بودن یادم رفته و دوستانم فکر می کنند کارم سخت است. خودم در این سفر همه اش در حال فکر کردن بوده ام. این قدر فکر کردن خوب نیست. آدم را از پا در می آورد. وقتی دوره ی آموزشی اندوه درمانی را شروع کردم استاد دوره اخطار داد که این دوره پدرتان را در می آورد. این را معلم دوره ی تراما هم گفت. قبل تر از آن استادمان وقتی روی اتچمنت کار می کردیم هم همین را گفت. آنجا این جوری است که هر دوره ی تخصصی روان درمانگری که می بینیم باید اول روی خودمان پیاده کنیم. خودمان را شخم بزنیم. چاه را آن قدر بکنیم تا به ان ها برسیم. ان ها را در بیاوریم بیندازیم کنار و بعد دوباره بکنیم و دیواره بسازیم برای چاه و مرتب و راست و ریس اش کنیم تا به آب برسیم و حواسمان باشد که این آبی است که به هر حال انی است و باید دائم آزمایشش کنیم. این توضیحی بود که یکی از معلم های مان در همان روزهای اول بهمان داد. خب حالا من خسته ام. ان های چاهم زیاد بودند/هستند. تصفیه ی دائم خستگی . آور است. اصلا همان که شاملو گفت در باب انسان زاده شدن

دو
فکر کردم شاید ایران آمدن کمکم کند بابت همه ی فشارهایی که این مدت رویم بوده. که غمم را کم کند. نکرد. فکر اینکه دو هفته ی دیگر برمی گردم غمگینم می کند. فکر اینکه بالاخره خانه کجاست و کجاست جای رسیدن و برو بابا اصلا رسیدنی در کار نیست و خانه ای وجود ندارد غمگینم می کند. اگر پنج سال پیش بود حوصله ام بیشتر بود برای معاشرت، برای دیدن آدم ها و جاها و خیابان ها. این بار حوصله ندارم بیشتر وقت ها. غر می زنم. ترافیک و دود و روابط و گاها آدم ها آزارم می دهند. می خواهم فرار کنم ولی حتی نمی دانم به کجا. دلم برای بابا و برادرم تنگ است. مامان پرسید آیا می خواهم به بهشت زهرا بروم؟ نه. به سنگ و خاک اعتقادی ندارم. آن که آن زیر خوابیده پدر یا برادر من نیست. پدر و برادر من در رویاهام هستند. در خواب های شبانه ام. دور. گاهی آن قدر که دور که گریه ام می گیرد وقتی بهشان فکر می کنم

سه
آدم ها خاطره های شان را دوست دارند. به یاد آوردن کودکی به بیشترمان احساس آرامش می دهد حتی اگر کودکی مان خوب هم نبوده باشد. این به دلیل خاصیت مغزو حافظه مان است که چیزهای بد را بلاک می کند. خاطره های بد کمرنگ می شوند. تراماها نادیده گرفته می شوند. دردها سرسری گرفته می شوند. لابد برای من هم همین است که هنوز ایران را دوست دارم وگرنه خوب که فکر می کنم این کشور/شهر/فرهنگ چیزی جز غم و سختی برای من نداشته. برای ما.  دلم مرخصی می خواهد. از همه ی عناوین و مشاغلم. از دختری خواهری همسری حتی مادری، کارمندی تراپیست خصوصی تراپیست غیر خصوصی و همه ی فعالیت های  اجتماعی دیگر. بعد می دانم که حوصله ام سر می رود. باید وقتی برگشتم خیلی خیلی عمیق فکر کنم به این که دنبال چیزی بروم که من را- خودم را- شادی را- خوشحال می کند. یادم رفته انگار. نوشتن است؟ خواندن است؟ کمتر کار کردن است؟ انگار پنج سال . زندگی ام روی دور تند بوده و من مثل همستر توی قفس فقط دویده ام پا به پای چرخ که نیافتم. این وسط ها هر از چند گاهی یک لگد محکم هم خورده ام و تندتر دویده ام و نیافتاده ام. هنوز

چاهار
یک وقتی که وقت بهتری بود می نویسم از
attachment
unresolved grief
parentified children
 اول هم معادل فارسی خوب برای همه شان پیدا می کنم

 





search