۱۴ اسفند ۱۳۹۱

نامه های تهران- اگر درس هایم را بهتر خوانده بودم



یک

فکر کنم سال های اول درسم بود. یک روزی بود که بحث استریوتایپ ها و کلیشه های راجع به اقوام و ملیت های مختلف بود. ما 
یک مشت جوان دانشجو با کله های داغ بودیم که می خواستیم دنیا را بهشت کنیم و برابری و برادری و خواهری به وجود بیاوریم اعصاب و حوصله ی صبر کردن هم نداشتیم. می خواستیم همه ی این کارها را همان موقع بکنیم. سر کلاس. با بحث های داغ و کار داوطلبانه در آشپزخانه های سوپ و پول جمع کردن از ملت در خیابان برای بی خانمان ها و تظاهرات به نفع بومی ها جلوی پارلمان. روزهای خوب امیدواری بود. سیب بی دانش می چیدیم

آن روز بحث این بود که چه طور آب و هوا و موقعیت جغرافیایی شهرها و زیر ساخت های شهری و نحوه ی شهرسازی در طولانی مدت فرهنگ سازی می کنند برای ساکنین مناطق مختلف پس ما باید کلیشه ها و استریوتایپ ها را بررسی کنیم و حقیقت نهان پشت آن ها را با قضاوت علمی دقیق دربیاوریم چون این کار می تواند در نحوه ی کارمان با کلاینت ها حیاتی باشد. مثلا اینکه مردم کوهستان فلان و بیسار خصوصیت رفتاری را دارند و مردم کنار آب خصوصیات دیگری و مردم نواحی سرد این طور و نواحی گرم این طور و اهالی شهرهای بزرگ فلان طور و ساکنین روستاهای کوچک بیسار طور

اکثریت ما دانشجویان جوان بنا به خاصیت جوان بودن مخالفت کردیم. البته علت دیگر مخالفت مان این بود که در کانادا بودیم چون در ایران آن موقع که من دانشجو بودم نمی شد با استاد مخالفت کرد. استاد به مثابه زمین سفت و مخالفت به مثابه شاشیدن. روی زمین سفت نمی شد شاشید وگرنه عواقب داشت. من از صمیم قلب امیدوارم یک روزی این فرهنگ استاد شاگردی و مرید مرادی عوض شود در این مملکت ولی خب دنیا مسلما بر اساس امید و آرزوهای من نمی چرخد. آن روز ما با استاد بحث کردیم که برو بابا این خیلی اپرسیو است و ما نباید بر اساس آب و هوا و بزرگی و کوچکی شهر و موقعیت جغرافیایی اش ملت را قضاوت کنیم. این قضاوت نکردن هم البته از آن مباحثی است که ترجمه ی لفظی شده و همه ی ما را با فاک فنا داده. آن روز گذشت و ما خیلی کل قضیه را جدی نگرفتیم و کمی هم شعارهای آرمان گرایانه ی انتی اپرشن دادیم که قضاوت کار بدی است و استریوتایپ ها غلط هستند و کسی که به آن ها اعتقاد دارد باید فلفل در دهانش کرد


دو

تهران همیشه من را غمگین می کرد. نه اینکه غمش از جنس بدی باشد. حتی باعث خلاقیت و عاشقی می شد ولی غم حضور داشت.  حضور دارد. تهران برای من خاکستری است. رنگ ندارد. آسمان ندارد. دود است و فقر و دروغ و کلاه برداری و خفت کردن که گویا پدیده ی جدیدی است و اختلاف طبقاتی که من را به گریه می اندازد

مادر و برادر من- از عزیزترین آدم های زندگی ام- اینجا هستند. دوستانم اینجا هستند. دوستانی بهتر از آب روان. تهران هنوز آدم های خوب زیاد دارد ولی همه ی این ها از غم سنگین این شهر کم نمی کنند برای من. نمیدانم برای بقیه چه طور است ولی من در تهران دلم می گیرد. در شمال نه. در شیراز نه. یاد استادم می افتم. شاید مال ساختمان هایی است که در هر کوچه ی آشتی کنانی مثل قارچ سبز شده اند. شاید مال روح بیمار شهر است. شاید مال هزار چیز دیگر است 

گله ای ندارم. بعد از شش سال دوباره شعر گفتم. تهران من را شاعر و عاشق می کند. شاعر و مجنون و شیدا و غمگین


   

search