۲۲ خرداد ۱۳۹۱

من می گویم سه تو بخوان ابدیت


 
یک
بومی های اینجا باور دارند که حافظه ی ما در مغزمان نیست. در خون مان است. برای همین زمان و تاریخ برای شان مفهومی است متفاوت. یک بار یکی شان به من گفت چند هفته بود که حالش بد بود. حال روحی اش. نمی دانسته چرا. بعد خوب فکر کرده. دنبال دلیل گشته. گفت در روحش کنکاش کرده چون این غم از حافظه ی خونی اش می آمده. یادش آمده که باید سالگرد مرگ مادربزرگش باشد. رفته با پیر منطقه شان حرف زده. با هم برای مادربزرگ شمع روشن کرده اند و برگ مریم گلی سوزانده اند. دعا خوانده اند و طبل زده اند و با روح مادربزرگ حرف زده اند. گریه کرده. بعد حالش خوب شده. پرسیدم بالاخره سالگرد مادربزرگش بوده یا نه. برایم توضیح داد که ما غیر بومی ها نمی فهمیم. تاریخ مهم نیست. سالگرد زمانی است که چیزی در خونت می جوشد و قلبت بی تاب است. قلبت به تو می گوید تاریخ کی است. تاریخ برای روح تو تکلیف مشخص نمی کند. خیلی سال پیش بود. فکر نکنم فهمیدم چه می گوید. حتی فکر نکنم خیلی به حرف هایش فکر کردم. 

دو
من نمی توانم داریوش کنم. صدای داریوش برای من خاطره ی بابا است و برادرم. هر دو مرده اند. صدای داریوش برای من خاطره ی روزهایی است که من داریوش گوش می کردم و بابا از سالن صدا می زد که درس می خونی یا عاشقی می کنی کره خر. صدای روزهایی که زندگی تقارن داشت. برادر بود. من بودم. پدر بود. پدربزرگ بود. یک مادر بزرگ الزایمر نداشت و آن یکی در یک روز عید نمرده بود. ما با هم بودیم. کنار هم. در خانه. تقارن و امنیت. بی خیالی ملس. با بوی پوشال نم خورده یا زیر کرسی با کاسه ی آجیل. 

سه
چند هفته است که حالم بد است. نمی دانستم چرا. تاریخ من جون است. جون سال دوهزار و دوازده. روزهای تقویمم پر است از قرارهایم با کلاینت ها. کلاس های بچه. کارهایی که از این هفته به آن هفته عقب می اندازم. تقویم من خرداد و تیر و مرداد نیست.
امروز در فیس بوک دیدم که نوشته اند شده سه سال. بعد انگاری که فهمیده باشم چرا بی تابم نشستم هر چیزی را که نوشته بودند خواندم. هر چیزی را که خودم نوشته بودم خواندم. صحنه ها از جلوی چشمم رد می شدند. یاد دوستم بومی ام افتادم. قلبم زمان را نشانم داده بود.

چاهار
آن شب تا صبح بیدار بودم. هر پنج دقیقه یک بار صفحه ی اخبار را رفرش می کردم. انگار منتظر بودم از بین این همه صفحه از این همه خبرگزاری یکی شان بگوید هارهار اشتباه شد. اصلن شوخی کردیم. ببخشید شوخی گهی بود. ولی کسی با ما شوخی نکرده بود. بچه که بزرگ شد برایش می گویم بوی تنش بود که مرا نگه داشت. 

پنج
امشب داریوش گوش کردم. کوچه و خانه و سیل. گذاشتم صدای بابا و برادرم در سرم بپیچد. به دلم اجازه دادم عزاداری کند. شیون کند. زار بزند. برای همه آن چیزی که فکر می کردیم اتفاق خواهد افتاد. برای همه ی مرده های این سه سال. آن ها که جسم شان مرده و آن ها که روح شان. برای زخم های روح مان. 

شش
می گویند تنها زمانی می شود با زخم کنار آمد که بالاتر از زخم ایستاده باشی و بتوانی با لبخند و مطمئن نگاهش کنی. چشم در چشم. بدون ترس حتی اگر با درد. من دوست دارم فکر کنم روزی ما بالاتر از زخم مان می ایستیم نگاهش می کنیم دردمان می آید ولی لبخند نمی زنیم. قهقهه می زنیم و می رقصیم و گریه می کنیم. دیوانه وار و شوریده. 
 
هفت
می گویند هر طوفانی مهمان دریاست. برای مادر سهراب برای آن همه مادر و پدر دیگر طوفان صاحبخانه ی دل شده. 
 
 
 

search