۱۹ دی ۱۳۹۰

زرد نگاری: جهان در هفته ای که گذشت



جهان در هفته ای که گذشت عالی بود. البته جهان هیچ وقت به صورت واقعی عالی نمی شود چون ما انسان های حیوان هایی هستیم که می توانیم فکر کنیم پس گاهی خطرناک تر از حیوان هایی هستیم که نمی توانند فکر کنند. ولی جهان من در هفته ی گذشته خیلی خوب بود. مرخصی داشتم. مدرسه ی بچه تعطیل بود. صبح ها استرس دیر شدن من را تا دم جوانمرگ شدن نمی برد. هی مجبور نبودم به بچه بگویم زود باش بدو دیر شد. اخبار نخواندم و نگاه نکردم و گوش نکردم. پنج روز تمام با بچه و دوست هایش و خانواده های دوست هایش گشتیم و خوردیم و برف بازی و سورتمه سواری کردیم پازل و خمیر بازی کردیم نقاشی کردیم ماشین بازی کردیم عروسک خواباندیم اسپایدرمن شدیم کون بچه ها رو به ترتیب شستیم و خانه های مان از فرط سر و صدای بچه و کثرت اسباب بازی و خمیر له شده زیر پا و بوی ترش و شیرین عرق تن بچه ها به بهشت مجسم تبدیل شدند
این وسط البته مامان باباهای دوست های بچه را هم دیدم و این برای من لذت بخش بود چون من آدم ها و داستان های شان را دوست دارم. من دوست دارم ببینم هر بچه ای چطور آینه ی پدر مادرش است. من دوست دارم قصه های آدم ها را از پشت حرکات دست هاشان و مدل حرف زدن شان با خودشان و بچه هاشان و تکان های پاهاشان و شوخی هاشان برای خودم بازسازی کنم
لوگن بچه ی چاهار ساله ی ماریا و مارک است. مارک در جوانی خواننده بوده و گرس می کشیده و گیتار می زده و در کنسرت هایش عربده می کشیده. حالا اجازه نمی دهد بچه اش تنها جایی باشد. هیچ جا باشد. ما بچه ها را می فرستادیم در اتاق بازی کنند و خودمان می نشستیم چایی می خوردیم ولی مارک نمی توانست بنشیند. می رفت توی اتاق که چاهار چشمی حواسش به لوگن باشد. آنا مادر جیسکا معتقد است این وسواس بیش از حد مارک مال این است که دیر بچه دار شده و فقط یک بچه دارد. آنا مال اروپای شرقی است و بلند بلند حرف می زند و وقتی رفته بودیم در جنگل راه برویم بچه اش گم شد و حتی نفهمید که بچه اش نیست. بعد به من و بقیه مادر پدرها که خیلی ترسیده بودیم که جسیکا کجاست دلداری می داد که بابا جان پنج سالش است بالاخره پیدایش می شود. آن روز مارک به من گفت این آنا دیوانه است و مارک دلش نمی خواهد با این مادر بی مسئولیت معاشرت کند. ایمی مادر آنتوان است و آنتوان بچه ی تپل بامزه ای است که ظاهرا خیلی ساکت است ولی معلوم نیست چرا بعضی وقت ها یکهو یکی دیگر از بچه ها را هل می دهد. ورونیکا که مال آمریکای جنوبی است و همیشه خبرهای داغ مربوط به همه ی خانواده های دیگر را دارد و از منتشر کردنشان هم هیچ ابایی ندارد معتقد است آنتوان این جوری است چون مامان اش خیلی زیادی دیسیپلین دارد. به نظر من همین که آنتوان بعد از هر هل دادن و وشگون گرفتنی قربانی را بغل می کرد و معذرت خواهی می کرد خودش خیلی خوب است. لورا مادر نیکولاس و نیتن است و خیلی جدی است. شوهرش خیلی خوشتیپ است و همه ی کارهای خانه را می کند و با این که لورا سر کار نمی رود شوهرش حتی آشپزی هم می کند و ما می دیدیم که هی لورا را بغل می کرد و ناز می کرد و بوس می کرد و هی حالش را می پرسید و نمی گذاشت که لورا تکان بخورد و هی برایش چیز می آورد که بخورد. بعد ما هی همه به هم نگاه می کردیم و لب می گزیدیم. یک بار که لورا و کرگ- همان شوهر خوشتیپش- زود رفتند مارک و سه چاهار تا دیگر از مردها کمی پشت سرش غیبت کردند که چقدر لوس است و چرا این جوری عجیب غریب است. یکی شان گفت مثل یک تدی بِر گنده است و یکی دیگر هم مجدد تاکید کرد که خیلی لوس است. آنا و ورونیکا گفتند شماها حسودی تان می شود چون نمی توانید مثل او باشید. من داشتم فکر می کردم تبارک الله و فلان را لابد برای آقای کرگ گفته اند. ماریا گفت این لورا آیا چیزش از طلاست که این قدر خوش شانس است؟ خب من واقعا جوابی نداشتم چون چیز لورا را از کجا دیده باشم آخر؟ 
به هر حال این یک هفته هم تمام شد. درس هایی که از این یک هفته گرفتم شامل موارد زیر می شود:
یک: این کار- منظورم شغلم است- دارد روح من را ذره ذره می خورد. این یک هفته با بچه عالی بود. فهمیدم که دلم تنگ شده بود برای سر فرصت آشپزی کردن توالت شستن خانه تمیز کردن کتاب خواندن با بچه وقت گذراندن بدون دائم نگران گزارش عقب مانده و بچه ی ابیوز شده و زن تحقیر شده و بقیه ی مشکلات بودن. بله خودم هم باورم نمی شد ولی واقعا سر فرصت بدون هل بودن توالت شستن وقتی آدم بتواند شیشه ی آبجویش را بگذارد لب دستشویی و هر از گاهی یک قلپ بخورد و با آی پادش بلند بلند با جیغ ترین صدای دنیا آواز بخواند و توالت و وان بسابد، می تواند کار مفرحی باشید.

دو: آدم ها- زن ها- نیاز به نوازش دارند. نیاز به مورد نیاز بودن نیاز به عشق به بغل به بوسه ی عمیق طولانی نیاز به مورد توجه بودن نیاز به ناز شدن ناز دیده شدن. مهم نیست از کجا و چه ملیتی. این که می گویم زن ها هیچ بار ضد فمینیستی ندارد. صرفا تجربه ی من است از مشاهداتم. ریشه اش آیا به ژنتیک برمی گردد؟ به شخصیت؟ به تربیت؟ به قراردادهای اجتماعی؟ نمی دانم. ولی می دانم که واقعیت است و هست و بد نیست. 

پ.ن: مسلما اسم و رسم ملت عوض شده است



search