۵ آذر ۱۳۹۰

اگر سر ظهر پاییزی عزراییل نگاهم نمیکرد



دیروز اسباب کشی سازمان مان بود. از یک ساختمان سه طبقه ی دویست ساله با اتاق های بزرگ و پنجره های قدی رو به فضای سبز به یک ساختمان جدید. در ساختمان سه طبقه ی قدیمی میز و صندلی ها مال ده پانزده بیست سال پیش بودند. چند تا میز و صندلی داشتیم مال دهه ی پنجاه میلادی. همه شاقولوس کمر گرفته بودیم از بسکه اوضاع صندلی ها خراب بود. یک ماه پیش برای همه ی کارمندها وقت گرفتند از یک شرکتی که کارش اندازه گیری کون و کمر مردم است که صندلی راحت برایشان دیزاین کند. یکی یکی همه جایمان را اندازه گرفتند و دادند به کامپیوتر. شاید شاقولوس هایمان در ساختمان جدید خوب بشود. دیروز قرار بود به افتخار ساختمان قدیمی که هفتاد سال در خدمت بچه ها و خانواده های شهر بوده، که زیر شیروانی اش خانه ی خدا می داند چند تا سنجاب خانه دارند، که لوله هایش همه خراب هستند و توالت سمت چپش آب گرم ندارد و توالت سمت راستش آب سرد، که معروف بود که در طبقه ی سومش ارواح سرگردان تردد می کنند، که من در آن بزرگ شدم، عکس گروهی بگیریم. من هفته ی قبلش مریض بودم. تب و لرز داشتم. دیروز هنوز لرز باقی مانده بود. یکی یک گیلاس آب انگور دادند به دستمان و ردیفی روی پله ها ایستادیم. پله ی پایینی من زیر دستم کارول بود که پنجاه و پنج ساله است و بزرگ ترین اتفاق زندگیش مرگ سگ پانزده اش بوده که سال گذشته مرحوم شد و مثل یک کانادایی خوب زمستان ها یک هفته می رود کوبا یا مکزیک و این قدر مرتب و با برنامه است که برای عکس دسته جمعی پیرهن سفید یقه دار پوشیده بود و رویش یک جلیقه مانند بدون آستین صورتی و حتی دستمال گردن هم بسته بود. من با دماغ آویزان با گیلاس آب انگورم بالای سر کارول بودم. عکاس گفت همه لیوان ها را بالا بگیرید و بگویید چییییز. من لیوانم را بالا گرفتم ولی همان  موقع عزراییل نگاهم کرد. تمام بدنم که دستم هم بهش وصل بود لرزید. در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. سمت چپ لباس کارول بنفش شد. همه جیغ زدیم. ریده شد به عکس. من سه هزار بار گفتم آی ام سو سو ساری. کارول سه هزار بار گفت اصلا مهم نیست. بیلیو می. ایتز اوکی. بعد هم لرزم ادامه دار شد. با در و دیوارهای ساختمان خداحافظی کردم. با آشپزخانه ی کوچکش که همیشه بوی کهنه ی خیس گندیده می داد. با اتاقی که وقتی دلم می گرفت تویش قایم می شدم و گریه می کردم، با آن گوشه ای که بعد از انتخابات درش مچاله شده بودم و به ارین گفتم تمام شد، ایران تمام شد، با فضای سبزش، کمی هم اشک افشاندم. پوسترهایم را از دیوار کندم، قاب عکس ها و آثار هنری بچه را از دیوارها و روی میز جمع کردم ریختم توی کیسه و فین فین کنان آمدم خانه. یادم باشد دوشنبه از کارول بپرسم که لک لباسش رفت یا نه. شاید هم ناهار ببرمش بیرون ولی احتمالا غذای بیرون نمی خورد. اگر فارسی بلد بود برایش کتاب لکه بری قدیمی مامان بزرگم رو می بردم ولی حیف که فارسی بلد نیست


search