۱۵ شهریور ۱۳۸۹

نفس


داشتیم راه می رفتیم. گفتی بغلت کنیم. گفتیم بیا با هم بدویم. دویدیم. باد نمی آمد. بعد یک هو باد شدیدی آمد. خسته بودی. گرسنه بودی. از شدت باد ترسیدی. نفست گرفت. قبلا هم این طوری شده بودی. دکتر گفت چیزی است به نام سندرم گرفتن نفس*. چند ثانیه طول می کشید و نفست برمی گشت. من هر بار کمی می مردم. این بار طول کشید. چقدر؟ نمی دانم. آن قدر که کیفم را خالی کردم کف خیابان.-جیغ زنان- که موبایلم را پیدا کنم. که زنگ بزنم به نهصد و یازده. نفست برگشت. من بلند شدم از کف خیابان. از حال رفتی. از خستگی بی نفسی. من دوباره کف خیابان دنبال موبایلم بودم. بعد به حال آمدی. نق زدی. خوب. نرمال. کمی خسته. من؟ من نفس نمی توانستم بکشم. زمان ایستاده بود. من کف خیابان بودم. آدم ها نبودند. ماشین ها نبودند. من نفس نداشتم. مرد ترسیده بود. من را این شکلی ندیده بود تا به حال. من خودم هم خودم را به این ناتوانی ندیده بودم. چیز زیادی یادم نمی آید. کف خیابان ولو بودم. داشتم خفه می شدم. نفس نبود. هوا نبود. بعد بغضم ترکید. زار زدم. نفسم بالا آمد. زمان برگشت. یادم افتاد که تو آنجایی. که نباید نگرانت کنم. که کف خیابان افتاده ام. فقط به خاطر کم تر از یک دقیقه نفس نکشیدن تو. می دانم که حالت خوب است. می دانم که مشکلی نیست. می دانم که درصد کمی از بچه ها این حالت را دارند. ولی نفس نداشتم بچه جان. می فهمی؟ نفس من به نفس تو بسته باشد انگار. انگار نه انگار که من کسی باشم که بدترین خبرها را به من می دهند برای رساندن. که گوش شنوای بدبختی های لا علاج مردم هستم. که این همه مرگ را تجربه کرده ام. که در سی و سه سالگی تلخی دنیا را تجربه کرده ام. تو بشمر و من کشیده ام. انگار نه انگار که این منم مدعی عدم وابستگی و زرهای بودایی مابانه. ضعیف شده ام بچه جانم. از وقتی تو را زاییده ام ضعیف شده ام. ترسو شده ام. وابسته شده ام. دل نازک شده ام. حسابگر شده ام. یک آدم دیگر شده ام
نفس بکش بچه جان. خوب و شاد و پر انرژی و مستقل. نه مثل من که نفسم به نفس تو بسته است


* Breath Holding Syndrome



search