۳ مرداد ۱۳۹۶

Critical Thinking کیلویی چند؟






به بچه گفتم گاهی باید بدون سوال و نقد و بررسی و بحث و چانه زدن حرف من را که مادرش باشم گوش کند. باید اعتماد کند که من دوستش دارم و چیزی که بهش می گویم برایش خوب است. بچه متفکرانه نگاهم کرد و گفت ولی تو به من یاد دادی که هیچ وقت هیچ چیزی را الکی قبول نکنم. اول سوال کنم بعد فکر و تحقیق کنم و بعد ببینم برای من خوب و منطقی هست یا نه. الان حرف تو واجد این شرایط نیست. حرفم این بود که بارانی اش را همراهش بردارد که اگر باران گرفت خیس نشود. حرف او هم این بود که اولا احتمال باران کم است، دوما اگر باران آمد برای بازی به حیاط نمی روند، سوما حالا چه اشکالی دارد کمی خیس بشود؟، چهارما من نباید این قدر نگران باشم چون سرماخوردگی از ویروس است و نه از خیس شدن. شکست خورده بودم ولی خوشحال بودم. فکر کردم یادش داده ام که برای خودش مستقل فکر کند. 

مامان که اینجا بود هر شب اطلاعت ذیقیمتی را که دوستانش برایش در تلگرام می فرستادند برای مان می خواند. تخم شربتی برای فلان تان خوب است. آیا هیچ می دانستید که تخم سیب از فلان درد بی درمان جلوگیری می کند؟ چه نشستی که آقای دکتربیساری گفته فقط ده درصد گی ها واقعا گی به دنیا می آیند و بقیه شان انتخاب می کنند که گی باشند؟ اگر علایم الف و ب و پ را دارید حتما از بیماری دوقطبی رنج می برید. خانم دکتر فلانی در فلان برنامه گفته اگر کودک تان شما را گاز گرفت با ملایمت گازش بگیرید تا بفهمد کارش بد است. آقای دکتر فلانی در شوی تلویزیونی اش پس از پنج دقیقه صحبت با شما اختلالات روانی تان را تشخیص می دهد، اگر مشکوک به افسردگی یا بوردر لاین پرسونالیتی یا دوقطبی هستید حتما با ایشان تماس بگیرید. 
اوایل می خندیدم. بعد دیدم قضیه جدی است و این گروه های تلگرامی واقعا وجود دارند و نه تنها وجود دارند که هر کدام هزاران عضو دارند که این اطلاعات را برای هم فوروارد می کنند. 

ما ملت خسته یی هستیم. آنقدر خسته که دوست داریم کسی به جای مان فکر کند، راه حل پیدا کند، نسخه بپیچد، بهمان امید بدهد و معجزه کند. دنبال کسی هستیم که همه ی جواب ها را بداند و مای خسته مجبور نباشیم فکر کنیم و دنبال جواب باشیم. دنبال نجات دهنده یی که وجود ندارد. در گور هم نخفته اتفاقا. کلن از اول وجود نداشته و متاسفانه خودمان باید جورش را بکشیم. 
حالا من می خواهم از شما بخواهم هر چقدر هم خسته اید هیچ چیزی را، هیچ چیزی را چشم بسته نپذیرید. مخصوصا اگر توصیه و راهکارهای روان شناسی و تربیتی در ارتباط با بچه ها باشد. چرا؟ چون تخم شربتی شما را نمی کشد. هسته ی سیب از مدفوع خارج می شود. شما به عنوان یک آدم بزرگ و بالغ مختارید برای خودتان تصمیم بگیرید که مثلا به جای شیمی درمانی، دست به دامن عرفان حلقه بشوید و بمیرید یا خوب شوید. ولی ما قرار است از بچه های مان مواظبت کنیم. راه را نشان شان بدهیم. بهشان بال و ریشه بدهیم. آسیبی که اطلاعات ناقص یا غلط می توانند به روح و روان بچه ها وارد کنند گاهی جبران ناپذیر است. 
اگر من نوعی در مورد روان شماسی کودک حرف زدم ازم سوال کنید مدرکم چیست؟ آیا در ارتباط با روان شناسی کودک است؟ سابقه ی کارم چیست؟ چند سال؟ با چه کسانی کار کرده ام؟ مدارک تکمیلی ام چیست؟ از کدام دانشگاه فارغ اتحصیل شده ام؟ آیا عضو هیچ کالجی هستم؟ بروید وب سایت دانشگاه و کالج ببینید راست گفته ام یا نه. اگر همه چیز راست و درست بود فکر کنید خب این هم یک نظر است که ممکن است درست یا غلط باشد. بعد بروید دنبال تحقیق در مورد مکاتب دیگر روان شناسی کودک. بخوانید. منظورم کتاب است نه تلگرام و گوگل و فیس بوک. هر کسی که بچه بزرگ کرده روان شناس و روان درمانگر و متخصص تربیت کودک نیست. هر روان شناس و روان درمانگری در یک یا چند زمینه تخصص دارد نه در همه ی زمینه ها. مطمئن شوید که طرف تان اطلاعاتش به روز است. مقاله می خواند، در جریان آخرین تحقیقات روز است، کتاب تخصصی می خواند (نه کتاب قفسه ی self help کتابفروشی). دنبال برچسب نباشید. مغز و روان آدم ها سیال است. شما آدم پنج سال پیش نیستید. آدم سال پیش هم نیستید. دنبال درمان و جواب سریع هم نباشید. هفتاد و پنج درصد شخصیت آدم ها در شش سال اول زندگی شان شکل می گیرد. خبر خوب این است که مغز آدم خاصیت نوروپلستیسیتی دارد یعنی آدم ها توانایی عوض شدن، یادگرفتن یا جایگزین کردن الگوهای رفتاری شان را دارند. خبر بد این است که این کار گاهی سال ها طول می کشد. 

شرط می بندم تلگرام این را به شما نگفته بود. 



۴ آذر ۱۳۹۴

افسانه زدایی از خشونت خانوادگی




انگار دو شخصیت متفاوت داشته باشد
قصدش واقعا آزار من نیست. فقط گاهی خیلی عصبانی می‌شود
وقتی مست نیست خوب است ولی وقتی مست می‌کند یک آدم دیگرمی‌شود
فکرمی‌کنم هیچ وقت از هیچ چیز من راضی نیست
وقتی دور و برم است احساس خفگی می‌کنم
چند بار شده که ازش ترسیده‌ام ولی برای بچه‌هایمان پدر خیلی خوبی است
همه فکرمی‌کنند خیلی مرد شوخ طبع و خوش مشربی است. شاید من مشکلی دارم که رفتارش با من مثل بقیه نیست
با من بد حرف می‌زند و بد رفتارمی‌کند ولی یک ساعت بعد معذرت می‌خواهد و می‌خواهد رابطه جنسی داشته باشیم
وقتی دوست بودیم خیلی خوب بود ولی بعد از ازدواج رفتارش عوض شد
    
این جملات و جملات مشابه را حتما بارها از زنان بسیاری شنیده‌اید. واقعیت این است که حتی در جوامع توسعه یافته هم باورهای نادرست زیادی در مورد خشونت خانوادگی و شیوه‌های مختلف آن وجود دارد. در این نوشته من سعی می‌کنم در مورد این باورهای غلط صحبت کنم.
باور نادرست یک: او خودش در کودکی مورد آزار قرار گرفته و احتیاج به مشاوره دارد
حقیقتتحقیقات بیشماری که در این زمینه انجام شده نشان می‌دهند آزار دیدن در کودکی باعث آزارگر شدن مرد نسبت به شریک زندگی‌اش نمی‌شود ولی اگر مردی آزارگر باشد، سابقه آزار کودکی می‌تواند او را خطرناک‌تر و بی‌رحم‌‌تر بکند. اگر علت آزارگر بودن مردان نسبت به شریک زندگی‌شان آزار کودکی بود باید با مشاوره و روان درمانی حل می‌شد ولی باز تحقیقات نشان می‌دهند که هیچ مرد آزارگری با جلسات مشاوره تغییری در رفتارش به وجود نیامده است. مردان آزارگر باید در جلسات مشاوره ی فردی و گروهی که مخصوص آزارگران است شرکت کنند.
باور نادرست دو: دوست دختر/شریک زندگی/همسر سابقش خیلی اذیتش کرده/ به او خیانت کرده. او مرد خیلی خوبی است ولی این رفتارهایش تقصیر آن زنیکه است. دیگر نمی‌تواند به هیچ زنی اعتماد کند.
حقیقتمردان آزارگر تقریبا همیشه داستان‌هایی از زنانی که به آنها یا دوستان شان بد کرده‌اند دارند ولی اگر جزییات را ازشان بپرسید جواب دقیقی ندارند. هدف این داستان‌ها همیشه این است که مسئولیت رفتار آزارگر را به گردن شخص دیگری بیندازد. مردی که در رابطه آزار دیده باشد اگر آزارگر نباشد، باید بهتر بتواند رفتار غلط را تشخیص داده و از آن اجتناب بورزد. بیایید قضیه را برعکس کنیم. تا به حال چند بار از مردی شنیده‌اید که بگوید زنش در رابطه قبلی‌اش مورد خیانت یا آزار قرارگرفته بوده و به همین دلیل الان او را آزار می‌دهد؟
باور نادرست سهکنترلم می‌کند، از دستم عصبانی می‌شود، من را می‌زند چون خیلی دوستم دارد.
حقیقتاگرچه که احساسات ما باعث می‌شوند دل‌مان بخواهد در مواقع خاصی رفتار خاصی نشان بدهیم ولی انتخاب رفتار و عملکردمان در نهایت نتیجه ی مستقیم روش و رفتار و عادت‌های ماست. رفتار و عادت‌های ما در خانواده، محیط و اجتماعی که در آن رشد کردیم شکل می‌گیرد. عشق باعث آزار نمی‌شود. آیا می‌شود گفت مردانی که شریک زندگی‌شان را آزار نمی دهند و کنترل نمی‌کنند آن‌ها را به اندازه کافی دوست ندارند؟
باور نادرست چهار:احساساتش را در خودش می‌ریزد و ناگهان منفجرمی‌شود. باید یاد بگیرد چطور احساساتش را بیان کند.
حقیقتآمار نشان می‌دهد که مردان آزارگر نه تنها هیچ مشکلی در بیان احساساتشان ندارند که غالبا احساسات‌شان را به نسبت مردان دیگر با آب و تاب بیشتری به زبان می‌آورند. آن ها احساس برحق بودن دارند و توقع دارند مود احساسی آن‌ها تعیین کننده احساس همسر/شریک زندگی و بچه های‌شان هم باشد. وقتی ناراحت یا عصبانی هستند همه باید به احساس آن ها احترام بگذارند و درک‌شان کنند. وقتی خوشحال هستند همه باید خوشحال باشند. در غیر این صورت ناراحت می‌شوند، بهشان برمی‌خورد و از این موضوع به عنوان بهانه‌ای برای آزار  استفاده می‌کنند. در حقیقت شخص آزارگر با احساسات خودش بیگانه نیست بلکه با احساسات همسر و یا فرزندانش بیگانه است.
باور نادرست پنجکنترلش را ازدست می‌دهد. دست خودش نیست.
حقیقت: لاندی بانکرافت پژوهشگری که سالهای زیادی را صرف مطالعه درباره خشونت خانگی کرده است می‌گوید در مصاحبه‌هایش با مردان آزارگر همیشه از آن‌ها می‌پرسد چرا وقتی زنش را کتک می‌زند او را از پله‌ها پرت نمی‌کند یا با چیز سنگینی به سرش نمی‌کوبد. جواب بعضی از مردان اینهاست: «نمی‌خواهم بهش آسیب جدی بزنم». «می‌ترسم همسایه ها به پلیس زنگ بزنند». «اگر این کار را بکنم ممکن است بمیرد.» و رایج ترین پاسخ: «این قدرها هم آدم عوضی‌ای نیستم.». این پاسخ‌ها نشان می‌دهند که آزارگر برخلاف آنچه باور عموم است، با آگاهی و کنترل عمل می‌کند. چیزی که باید همواره به خاطر داشت این است که مرد آزارگر هیچگاه آزاری که از نظر خودش از لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول باشد را انجام نمی‌دهد. مشکل اصلی افراد آزارگر این است که تعریف بیمارگونه و ناسالمی از رفتار غلط و درست دارند.
باور نادرست شش: از لحاظ روانی ناسالم است. باید دارو مصرف کند.
حقیقتبیماری روانی عامل خشونت نیست. این روان افراد آزارگر نیست که مشکل دارد بلکه نظام ارزشی‌‌ او است که تحت تاثیر تربیت خانوادگی، محیط، عرف و قوانین جامعه  به گونه یی شکل گرفته که آزار شریک زندگی‌اش را امری موجه و قابل قبول می‌داند.
باور نادرست هفتاعتماد به نفسش خیلی کم است. باید کمکش کرد حس بهتری نسبت به خودش پیدا کند.
حقیقتزنان فکر می‌کنند اگر از شریک زندگی آزارگرشان تعریف کنند و به اشکال مختلف تشویق و تاییدش کنند رفتارش بهتر می‌شود ولی واقعیت این است که این کار نتیجه برعکس می‌دهد. مردان آزارگر سرشار از حس حق به جانب بودن هستند. هیچ تعریف و تمجید و خدماتی هیچگاه برای شان کافی نیست. شاید برای مدتی کمک کند ولی سریع عادی می‌شود و بیشتر و بیشتر می‌خواهند. عدم اعتماد به نفس باعث رفتارهای آزارگرانه نیست.
باور نادرست هشت: شرایط سختی دارد. رئیس‌اش بد است. محیط کاری‌اش پر استرس است. با برادرش مشکل دارد. در هیچ کاری موفق نشده. قدر تواناهایی اش دانسته نشده و غیره و غیره.
حقیقت ریشه رفتار مردان آزارگر در باورهای غلط شان و عدم احترام به شریک زندگی‌شان است نه هیچ چیز دیگر.
باور نادرست نُهاو خودش آزارگر نیست. تحت تاثیر الکل این کارها را می‌کند. اگر الکل را کنار بگذارد رفتارش درست می‌شود.
حقیقتالکل مرد آزارگر به وجود نمی آورد و اجتناب از الکل درمان رفتار پرآزار نیست.
واقعیت این است که مردان آزارگر نیاز به کنترل دارند، از کودکان‌شان به عنوان ابزار آزار شریک‌ زندگی‌شان استفاده می‌کنند، حس مالکیت و حق به جانب بودن دارند،  وقایع را به نفع خودشان می‌چرخانند، سفسطه می‌کنند، نقش قربانی را بازی می‌کنند، برای رفتارهایشان بهانه می‌آورند و دیگران را مقصر می‌دانند، شریک زندگی‌شان را مقصر و عامل رفتارهای آزارگرانه‌شان می‌دانند، خودشان را برتر از شریک زندگی‌شان می‌دانند، مالکیت‌طلب هستند و همه افراد زندگی‌شان را مایملک خودشان می‌دانند، عشق را با آزار اشتباه می‌گیرند، زبان بازند و وجهه اجتماعی‌شان برایشان مهم است، در حضور دیگران خوش‌زبان و خوش برخوردند و رفتارشان نمونه کلاسیک چرخه آزار است.
یادمان باشد که اگرچه سیاست‌گذاری‌های اجتماعی و قوانین هر کشوری می‌توانند نقش به سزایی در ترویج یا ریشه‌کن کردن فرهنگ آزار زنان داشته باشند، اما هیچ کس یا هیچ چیزی جز خود فرد آزارگر مسئول رفتارش نیست.
 این را چند وقت پیش برای پلاک پنج نوشته بودم. فکر کردم اینجا هم بگذارمش. 

۲۲ تیر ۱۳۹۴

I shall be telling this with a sigh- two





دلم می خواست می خوابیدم. دلم می خواست پسر کوچکم ساعت هفت بیدار نمی شد. پسر بزرگم هم ساعت هفت و نیم بیدار نمی شد. مثلا آخر هفته است. فکر می کنم باید تا بازنشستگی ام صبر کنم برای اینکه بتوانم شب ها تا دم صبح کتاب بخوانم و فیلم ببینم و صبح ها ساعت ده از خواب بیدار شوم. پسرک می پرسد می تواند برود در حیاط فوتبال بازی کند؟  فکر می کنم ساعت هفت و نیم صبح شنبه همسایه ها با شنیدن صدای توپ بچه اجدادمان را در گور مورد عنایت قرار خواهند داد. بهش می گویم بیا با هم پنکک درست کنیم. بعد از صبحانه برو که همسایه ها را از خواب بیدار نکنیم. برایش خیلی عجیب است که کسی ممکن است ساعت هفت و نیم روز تعطیل خواب باشد. وقتی می پرسم چه چیزش عجیب است می گوید چون امروز که تعطیل است باید از زندگی شان استفاده کنند نه اینکه بخوابند. فکر می کنم آه ای هفت سالگی. 

بعد از صبحانه می رویم بازار کشاورزها خرید. پیرمرد سیب فروش با دو پسر و دو دختر و لشگری از نوه هایش پشت میز همیشگی شان ایستاده و با خنده به همه ی بچه ها یک سیب و یک آبنبات می دهد. از پسرک می پرسد کدام یکی از سیب ها را میخواهد؟ سیب سبز ترش البته و آبنبات سبز ترش. 

خرید که تمام می شود می رویم حوض آب بازی داون تاون. حوض را خانواده ی پسری که در یازده سالگی مرده به یاد خاطره ی پسرشان برای بچه های شهر ساخته اند. روی دیوار سنگی رختکن حوض نوشته اند هر بچه یی که در این حوض بازی کند، لذت ببرد و بخندد انگار پسر ما که دیگر پیشمان نیست خندیده. شاید برای همین من این حوض آب بازی را بیشتر از حوض های دیگر شهر دوست دارم. برای عزاداری خوب و قشنگ شان. 

مایوی پسرها را تن شان می کنیم و می رویم در حوض. حوض پر از آدم است. زن و مرد، پیرزن و پیرمرد، بچه و تین ایجر. چند تا دختر بچه هستند که فقط شورت مایو پای شان است. احتمالا به خاطر اعتراض به ماجرایی که چند وقت پیش در شهر اتفاق افتاد. طبق قانون مسخره ی شهرداری دختربچه های هشت سال به بالا باید در استخرها و حوض های عمومی نیمه بالایی بدن شان پوشیده باشد. چند وقت پیش یکی از کارکنان شهرداری به پدر و مادر دختربچه یی که با برادرهایش برای بازی به یکی از حوض های شهر رفته بوده و نیمه ی بالای بدنش لخت بود تذکر داد که دختر بچه باید بدنش را بپوشاند. برادران دختر البته مشمول این قانون نمی شدند. بعد اهالی شهر یک اعلامیه بلندبالای اینترنتی تهیه کردند و همه امضا کردیم که سلام علکیم. قرن بیست و یکم است و اینجا کانادا. حالا شهرداری قول داده این قانون را بررسی کند و مورد تجدید نظر قرار دهد.

کمی که آب بازی می کنیم بچه ها را می سپارم به مرد و می روم آن ور خیابان از شیرینی پزی فرانسوی عزیزم لاته و کراسان شکلاتی می گیرم. برمی گردم با لباس های خیس آب چکان روی نیمکت کنار حوض می نشینم. آفتاب خوب است و حوض پر از رنگ و زندگی است. پدربزرگ ها و مادربزرگ های روس و آفریقایی و چینی و عرب. زن های چاق و لاغر و با روسری و تقریبا لخت و آرایش کرده و بدون آرایش. مردهای تاس و پرمو و لاغر و چاق و کوتاه و دراز. بچه های چشم بادامی و چشم سبز و چشم سیاه و لخت و با لباس. 

بچه چند وقت پیش داشت در مورد سفر سه سال پیشش به ایران برای دوستش حرف می زد. به دوستش گفت می دانی چه چیزی از رانندگی در تهران کریزی تر بود؟ دوستش گفت نه. گفت دخترها و پسرها نمی توانند با هم به یک مدرسه بروند. دوستش گفت چرا؟ بچه گفت چون قانون است. دوستش گفت چه عجیب. بچه گفت آره مثل وقتی که سیاه پوست ها نمی توانستند با سفیدپوست ها به یک مدرسه بروند. خیلی بد و کریزی. از آن کریزی تر می دانی چی بود؟ دوستش گفت از این هم کریزی تر؟ بچه با خوشحالی از اینکه مخاطب را به هیجان آورده گفت آره. از این کریزی تر اینکه بچه ها مجبور نبودند توی کارسیت بنشینند و زن ها مجبور بودند شال گردن های شان را  به جای دور گردن روی سرشان بیاندازند. این ها هم جزو قانون بود. دوستش گفت واااااااات؟ آ یِ وات را اینقدر کشید که فکر کردم الان نفسش می گیرد. بچه گفت آره باید یک بار بیایی با هم برویم ایران. مخصوصا که بستنی هایی دارد که اینقدر است و دو تا دستش را تا می شد از هم دور کرد. بعد هم با هم رفتند توی آلبوم عکس های ایران دنبال عکس بستنی متری. 

فکر کردم چه خوشحالم که جدا بودن دخترها و پسرها و شال گردن روی سر و رانندگی بد و بچه هایی که در کارسیت نمی نشینند برایش عجیب و غیر قابل تصور هستند. که مثل ما اینقدر بدبختی های بزرگ تر ندارد که این ها برایش چیزهای لوکس زندگی حساب بشود. که اینجا این فرصت را دارد که یاد بگیرد آدم، آدم است. نه رنگ پوستش و مدل ماشینش و جنسیتش و کشور محل تولدش. 

روی نیمکت زیر آفتاب دراز می کشم. به مرد می گویم هوا بوی خوبی می دهد. مثل بوی تهران در بعداز ظهرهای تابستان. 

خاک حتی وقتی تبدیل شده  باشد به مفهومی از دست رفته، خاطره یی از روزگاری دور، همچنان ریشه های آدم را در خودش دارد. حالا گیرم بال های آدم جای دیگری در حال پرواز باشند. 









پ.ن: دارم سعی می کنم از روزمره های خیلی معمولی بنویسم که دو سه سال اول مهاجرت معمولی نبودند. عالی بودند، هیجان انگیز بودند. چیزهایی که فکر می کنم وقتش است که دوباره مرورشان کنم. که به یاد خودم بیاورم دست تنها بودنم، دلتنگی ام برای بوی رخوت آور کوچه ها در عصرهای تابستان، صداهای بازار تجریش، ترکیب بوی چایی تازه دم، عود و اسفند خانه ی مامان، نمناکی چمن حیاط زیر درخت خرمالو، همه و همه بهایی است برای همین چیزهای به ظاهر ساده یی که بعد از دوازده سال "عادی" شده اند. دارم تمرین می کنم همین روزمرگی ها را در ایران تصور کنم. هر لحظه اش را. و وقتی این کار را می کنم می فهمم که مهاجرت با اینکه سخت بوده، پوستمان را کنده، می کند، تنهایی، مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و برادر وقتی این همه دور بودی، کار سخت، و احساس بی وطنی دائم ارزشش را داشته. برای من داشته. این روزها بیشتر از وقت دیگری تسلیم این واقعیت شده ام که آن چیزی که من از خانه در ذهنم است دیگر وجود ندارد. که باید دل بدهم به همین جایی که هستم. بکنمش خانه. حس غمگینی است ولی آرامش بخش است. یک جوری که انگار شیون و عزایم برای خاک و خانه بعد از دوازده سال تبدیل شده باشد به غمی که ته دل ماندگار است ولی دیگر پریشانم نمی کند




۱۷ اسفند ۱۳۹۳

فمنیسم اف ورد نیست




از من خواسته شده در مورد فمنیسم بنویسم. دقیق تر بگویم. از من خواسته شده بنویسم فمنیسم به نظرم چیست. خب، من ترجیح می دهم نوشته ام را برعکس شروع کنم. بنویسم فمنیسم به نظرم چه چیزهایی نیست و بعد برسم به تعریف فمنیسم یا لااقل آنچه من در دوران تحصیل و کار و زندگی ام در اینجا یاد گرفته ام. 

فمنیسم به معنای تنفر از مردها نیست. 
فمنیست ها لزبین نیستند.
فمینست ها زشت و سبیل دار و ترشیده نیستند. 
فمنیست ها ضدیتی با ازدواج، عاشقی، بچه دار شدن، آشپزی، خانه داری، آرایش کردن، آرایشگاه رفتن، خوش هیکل بودن، خوش لباس بودن، ظرف شستن و رقصیدن با آهنگ های شش و هشتی ندارند. 
همراه داشتن عکس عزیزان اعم از سگ، گربه، لاک پشت، بچه، دوست پسر، دوست دختر، مامان و بابا و برادر و خواهر و غیره در کیف پول مغایرتی با فمنیست بودن ندارد. 
فمنیسم به معنای ناتوانی در داشتن احساسات نیست و مغایرتی با احساساتی شدن و بروز دادن نمودهای احساسی مانند گریه ی زار زار و خنده ی از ته دل ندارد.
برابری حقوق با مردان به این معنی نیست که همه ی فمنیست ها دوست دارند راننده ی ماشین آلات سنگین شوند.
برابری حقوق تنها دغدغه ی فمنیست ها نیست. 
فمنیسم به معنی مقصر دانستن همه ی مردها نیست.
فمنیسم خواهان و به معنای از هم پاشیدن خانواده نیست.
فمنیسم منکر تفاوت های بیولوژیکی بین دو جنس نیست. 
فمنیسم به معنای این نیست که زن ها باید بتوانند روزی هفت دست مردها را بدون هیچ عقوبت قانونی کتک بزنند. 
و در نهایت اینکه فمنیسم به دنبال برتری زن ها بر مردها نیست. 

پس فمنیسم چیست؟ چرا هنوز در قرن بیست و یکم خیلی از ما می گوییم "من فمنیست نیستم ولی به برابری حقوق بین زن و مرد معتقدم..." "من فمنیست نیستم، انسان گرا (humanist) هستم چون فمینسم یعنی ما انسان را به جنسیتش تقلیل می دهیم..." و حرف هایی از این دست. 

مدل فمنیسم من از زمان مهاجرتم خیلی فرق کرده. صیقل خورده. این اتفاق البته یک شبه نیوفتاده. مثال های خیلی زیادی دارم. متاسفانه در همه ی آن ها من از همه ی همکلاسی ها، همکاران و دوست های کانادایی ام مخالف خوان تر، عصبانی تر، قضاوتگر تر و ناپذیراتر بودم. ناپذیرا در مورد دین و انتخاب های مذهبی آدم ها فارغ از جنسیت شان، قضاوت و خشم نسبت به زنی که در حیاط دانشگاه با چادر تردد می کرد، نسبت به زنی که در روز هالووین لباس سکسی پرستارها را می پوشید، نسبت به زنی که انتخاب کرده بود شغل خوبش را رها کند و در خانه بماند با بچه هایش، نسبت به زنی که تصمیم گرفته به جای اینکه از یک سال مرخصی زایمانش استفاده کند بعد از شش ماه برگردد سر کار، نسبت به کسی که عکس پروفایل اورکاتش (بله، آن موقع فیس بوکی در کار نبود) عکس بچه اش بود و نسبت به صد تا چیز دیگر. این ها البته مال روزهای دور است. کم کم یاد گرفتم فمنیسم فقط جنگیدن برای برابری حقوق انسانی زن و مرد نیست. می رسیم به اینکه پس فمنیسسم چیست؟

 یکی از مقاصد فمنیسم جنگیدن برای حق هر زنی است که آنگونه که دلش می خواهد زندگی کند بدون اینکه ساختارهای اجتماعی و قانونی و فرهنگی مانعش شوند. و برای منِ فمنیست پذیرش اینکه هر زنی حق دارد آن طور که دلش می خواهد و انتخابش است زندگی کند.
فمنیسم به چالش کشیدن سیستمی است که هویت زن را با چیز یا چیزهایی از قبیل هیکل، خوشگلی، مادر بودن و... تعریف می کند. 
فمنیسم خواهان رفتار بدون تبعیض بر اساس جنسیت است.  
فمنیسم قبول این واقعیت است که زن ها به صورت تاریخی تحت ظلم بوده اند.
فمنیسم پذیرش این است که در بیشتر مواقع و بیشتر موارد مردها از امتیازات privilege بیشتری نسبت به زنان برخوردارند. (اجتماعی، قانونی، عرفی و فرهنگی، کاری، مالی...)
فمنیسم قبول دارد که در بعضی موارد و مواقع زن ها امتیازات بیشتری نسبت به مردها دارند. 
فمنیسم باور به این است که هر کسی که در اکثریت قرار ندارد نوعی از نابراری را تجربه می کند.
فمنیسم معتقد است مردها، بچه ها و در نهایت کل جامعه از تبعیض نسبت به زنان  آسیب می بینند.  

فمنیسم چیزهای خوب دیگری هم هست ولی اِف ورد نیست. نترسید از قضاوت مردم وقتی می خواهید بگویید فمنیست هستید. دیده ام در فضای مجازی و غیر مجازی که بعضی زن ها با احتیاط این لغت را به کار می برند و سریع موضع شان را مشخص می کنند که فمنیست نیستند. حالا یا در قالب طنز یا خیلی واضح. و البته به به و چه چه دوستان ذکور را هم دیده ام برای همچین مواضعی. و متاسفانه متلک ها و بحث های فرسایشی بدون نتیجه و مسخره بازی ها و لوده گری ها را هم همه دیده ایم وقتی زنی می گوید که فمنیست است. 

اگر از کسانی هستید که می گویید "من فمنیست نیستم ولی به برابری حقوق بین زن و مرد معتقدم..." "من فمنیست نیستم، انسان گرا (humanist) هستم چون فمینسم یعنی ما انسان را به جنسیتش تقلیل می دهیم..." بیشتر بخوانید. کتاب های خوب خیلی زیادی هستند. گاردتان را کمی پایین بیاورید. نفس عمیق بکشید و بخوانید، گوش کنید، بحث کنید نه به قصد قانع کردن بلکه به قصد یاد گرفتن. در مورد موج اول و دوم و سوم فمنیسم بخوانید. در مورد سیاست گذاری های هدفمندی که همیشه سعی کرده اند زنان را کنترل کنند، با در خانه نگه داشتن شان، با کنترل نوع پوشش شان، با محدودیت قائل شدن در تحصیلات و موقعیت های کاری شان و با کنترل بدنشان حالا چه ممنوع کردن سقط جنین باشد چه پیشنهاد انجماد تخمک از طرف شرکت گوگل که زن ها بتوانند بیشتر و بدون دغدغه ی فکری بچه برای گوگل پول بسازند. 

ندیده گرفتن تبعیضی که به صورت تاریخی بر زن ها رفته تحت عنوان انسان گرا بودن و "زن و مرد ندارد، آدم، آدم است" ترسناک است. مثل اینکه چشم مان را به تبعیض و ظلم تاریخی که به سیاه پوستان رفته ببندیم و بگوییم "سیاه و سفید ندارد، انسان، انسان است". همچین نگرشی چشم بستن بر تاریخی است که وضعیت فعلی زن ها (یا سیاه پوستان) را به وضعی درآورده که اکنون می بینیم. اینجا به کسانی که در مورد وضعیت سیاهان چنین موضعی دارند می گویند colour blind

و هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت نگویید "خود زن ها بدترند" "از خودمان است که بر خودمان است" "صد رحمت به مردها، رییس زن فلان و بیسار". هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت با مقوله ی خشونت خانوادگی و آزار روانی، بدنی، مالی، احساسی شوخی نکنید. این حرف ها، این طرز نگرش جز بی سوادی و کم سوادی تاریخی، اجتماعی، سیاسی شما نشان دهنده ی هیچ چیز نیست. 





۲۶ آذر ۱۳۹۳

دایره های گم شده






یک بازی کارت ازمغازه ی consignment شهر خریده بودم برای بچه که توش یک مشت کارت هستند با سه سوال روی هر کارت. سوال ها راجع به تجربیات، خاطره ها و احساسات است. بچه اسمش رو گذاشته "بازی که به حرف ات میاره". چند وقت پیش که داشتیم بازی می کردیم سوالی که بچه باید جواب می داد این بود که از سه چیزی که بیشتر از هر چیزی می ترسه حرف بزنه. اولی اش را گفت اینکه مامان یا بابام سکته ی قلبی بکنند و بمیرند. دومی و سومی را یادم نیست. احتمالا از ترس های در خور سن بچه ها بودند. 
تا گفت سکته ی قلبی یادم افتاد که یک بار هم از من پرسیده بود که چرا پدر من، پدربزرگش در سن خیلی کم سکته ی قلبی کرده و مرده. من براش توضیح داده بودم ولی به علت سوال فکر نکرده بودم. دو سه بار هم گفته بود قلبش درد می کنه بعد از کلاس فوتبالش یا بعد از بازی هایی با فعالیت بدنی زیاد. براش توضیح داده بودیم که قلبش نیست و طبیعیه. وقتی سوال روی کارت رو ازش پرسیدیم  صورتش پر از غم و نگرانی شد. یکهو فهمیدم داستان چی بوده. فهمیدم این همه ترس و نگرانی از کجا اومده. گفتم به نظر میاد خیلی نگرانی که مامان یا بابا سکته کنند. گفت آره. گفتم چه چیزی در مورد مرگ مامان یا بابا تو رو بیشتر از همه چیز می ترسونه؟ گفت که کسی نیست از من نگه داری کنه و بعد هم اینکه دلم براتون تنگ می شه. براش گفتم که مامان و بابا فعلا برنامه ی مردن ندارند. خندید. بعد گفتم ما سالم غذا می خوریم، هوای شهرمان تمیزه، استرس نداریم، ورزش می کنیم و آقای دکتر دائم وضع سلامتی مون را چک می کنه. برایش توضیح دادم که پدر بزرگش زیاد سیگار می کشید، ورزش نمی کرد و برای چک آپ سالانه پیش دکتر نمی رفت. گفتم که احتمال اینکه مامان و بابا همزمان درسن پایین بمیرند خیلی کمه و اگر یکی از آن ها بمیره اون یکی از بچه نگه داری می کنه. بچه نظر ما رو در مورد مرگ پرسید. راجع به مرگ و باورهای آد م های مختلف در مورد مرگ حرف زدیم. گفت به زندگی بعد از مرگ و ماندگاری روح و اینکه روح آدم ها دوباره در قالب یک آدم دیگه به زمین برمی گرده تا درس های بیشتری یاد بگیره و آدم بهتری بشه اعتقاد داره. سال پیش توی کلاس شون بحث مرگ شده بوده و معلم شون به زبون ساده باورهای مختلف رو براشون توضیح داده بوده. بچه زنگ تفریح با دوست هاش بحث و بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که باور بودایی ها براش قابل قبول تره. ما بهش گفتیم اوکی ئه و همین طور که بزرگ می شه بیشتر می خونه و تحقیق می کنه و ممکنه نظرش عوض بشه و هیچ اشکالی نداره که آدم نظرش عوض بشه یا نشه. خلاصه که بهش گفتیم ما خیلی خوش شانسیم و خانواده ی بزرگی داریم. اگه به صورت خیلی غیرمنتظره یی مامان و بابا همزمان بمیرند کسانی خواهند بود که با عشق از تو مواظبت کنند. که بله، دلتنگ خواهی شد و گریه خواهی کرد ولی بعد یادت به اوقات خوشی که داشتی می افته. براش یک تصویر در حد سن اش از مرگ و اینکه اگه ما بمیریم چی میشه تعریف کردیم. تصویری که توش همه چیز واضح بود و علی رغم غم انگیز بودن تصویر، توش احساس امنیت داشت.

چند شب بعد ازش پرسیدم از کجا می دونسته بابابزرگش سکته کرده؟ جواب رو می دونستم ولی می خواستم سر حرف رو باز کنم. گفت مامان بزرگ. مامان بزرگ گفت همه تون خیلی ناراحت شدین مخصوصا که تقریبا بچه بودین. فقط تو بزرگ تر بودی مامی. هنوز هم دلت برای بابات تنگ می شه؟ گفتم آره. هر وقت دلم براش تنگ می شه به خاطره های خوبی که ازش یادمه فکر می کنم و بعدش می بینم بابابزرگت توی قلبم هنوز زنده است. آدم ها اگه توی قلب و خاطره ی هم زنده باشن انگار که نمردن. بعد هم فکر می کنم چه خوشبخت بودم که نوزده سال بابای به این خوبی داشتم. گفت آره مثلا بلویی (ماهی اش) که بمیره من خیلی ناراحت می شم ولی خوشحالم که چاهار سال ماهی من بوده. ازش پرسیدم وقتی مامان بزرگ از بابابزرگ برات تعریف می کرد چه حسی داشتی؟ یک کم فکر کرد گفت نمی دونم.
بچه نمی دونه ولی من می دونم. خوب می دونم که تو سر بچه ها وقتی با واقعیت های تلخ زندگی رو به رو می شن چی می گذره. دنیا بزرگه و بچه ها کوچک. یکی باید باشه که بالا و پایین های دنیا رو، تلخی ها، ترس ها و غم هاش رو تو بغلش برای بچه توضیح بده. بهش بگه دنیا هر چقدر دیوونه و گیج کننده هم که باشه من عاشقتم بچه جان و تو با من، زیر بال های من امنی.

گاهی فکر می کنم تو جنگ و بمباران بزرگ شدن ما اونقدر بد نبود که عدم حضور احساسی پدر مادرهامون. یا مثلا مرگ خاله و عمه و عمو و بابا بزرگ و مامان بزرگ که تو زندگی هر بچه یی ممکنه پیش بیاد طبیعیه. چیزی که اتفاق ناخوشایند رو تبدیل به تراما می کنه نبودن اون بغل محکم و امن و مهربونه که بعدش بچه بدونه توش امنه و دنیا جای امنیه. نبودن کسی که اشک هاش رو بعد از مرگ کسی که دوستش داشته پاک کنه. غمش رو درک کنه و باهاش در مورد اون آدم، مرگ و زندگی حرف بزنه و بهش نشون بده تو عمل و حرف که از حضورش از مرگ قوی تره که بچه نترسه.

وقتی بچه بهم گفت دو سال پیش تابستون که مامان بزرگش اینجا بوده در مورد مرگ بابا بزرگش باهاش حرف زده یاد یکی از کلاس های دانشگاه افتادم. استاد یک دایره ی بزرگ داد دستمون گفت این مامان تونه. هفت هشت تا دایره ی کوچک داد بهمون گفت این ها شما و حس هاتون هستین. رو هر کدوم اسم حس تو رو بنویسید. شرم، گناه، خجالت، خوشحالی، ترس، غم، تنهایی، عدم اعتماد به نفس، حس کافی نبودن، خشم، حس overwhelmed بودن و حس ماجراجویی. بعد ازمون خواست فکر کنیم ببینیم در سال های بزرگ شدن مون کدوم یکی از این حس ها رو راحت بودیم با مادر و در مرحله ی بعد پدرمون در میون بذاریم. نه فقط در میون گذاشتن، که در حقیقت می شه "حس بد رو بردن پیش پدر و مادر قوی و مهربون طوری که وقتی دایره ی کوچک با حس منفی می ره تو بغل دایره ی بزرگ اون حس بد توی مهربونی و درایت و قدرت دایره ی بزرگ حل و نابود شه و دایره ی کوچک امن و مطمئن و خوشحال بیاد بیرون". من و دو نفر دیگه همگروه بودیم برای این تمرین. یکی از همگروهی ها ایرانی بود و یکی کانادایی. خب من و اون یکی همگروهی ایرانیم فقط خوشحالی رو می تونستیم ببریم تو دایره ی بزرگ و من ماجراجویی رو اگه دایره ی بزرگ فقط پدرم بود. ولی دایره ی بزرگ قرار بود مادر باشه با فرض بر اینکه مادر اتچمنت و والد اصلیه که بیشتر تعامل بچه باهاشه. به همکلاسی های کانادایی مون نگاه می کردیم که تند تند دایره های کوچک شون رو می بردن تو دایره ی بزرگ. بعد دیدیم خیلی ناجوره ما هم دایره هامون رو هل دادیم تو شکم دایره ی مادر. موضوع اصلا خنده دار نبود ولی از خنده گریه مون گرفته بود دوتایی.

مامان دایره ی کوچک ترس و غم رو به پسر من نشون داده بود که هیچ اشکالی هم نداره ولی دایره ی بزرگی براش درست نکرده بود که ترس و غم رو ببره توش و معنی شون کنه. بچه فکر کرده بود اگه پدر بزرگش در جوونی سکته کرده و مرده و همه بعد از مرگش از غصه داغون شدن پس این اتفاق می تونه برای مامان بابای خودش هم بیوفته. دنیاش ناامن شده بود و نگران سکته ی قلبی و قلب درد بود. بعد از اون شب که باهاش حرف زدیم دیگه حرفی از ترس مرگ مامان بابا و قلب درد بعد از فوتبال نزده و من خوشحالم که اگر چه نه همیشه ولی بیشتر وقت ها دایره ی بزرگ پسرم هستم.


۱ مهر ۱۳۹۳

نامه یی برای خانم مقدم به مناسبت میمون اول مهر





خانم مقدم عزیز
این یک نامه است برای تو هر جای دنیا که هستی. نمی دونم الان کجایی و چه کارها می کنی. نمی دونم آیا اون روزها خبر داشتی داری با روح و روان یک مشت بچه چی کار می کنی یا نه. نمی دونم خبر داشتی کارهات روی زندگی چندین و چند نفر چه تاثیراتی داشته یا نه. 

تو هر روز صبح دم پله هایی که می رفت به طبقه ی دوم جلوی بچه هایی رو که می خندیدن می گرفتی. پاچه ی شلوارهاشون رو می زدی بالا تا رنگ جوراب هاشون رو چک کنی، ابروها و پشت لب هاشون رو چک می کردی تا ببینی همه ی موهایی که باید سر جاشون باشن هستن یا نه. 
هر کسی یک راهی پیدا کرده بود برای توجیه غلط اضافه یی به اسم جوراب رنگ روشن. یکی گریه می کرد یکی التماس می کرد یکی پررو بازی در می آورد یکی پای محمد و علی و بقیه ی خاندان شون رو می کشید وسط. تو با صورت سنگی می ایستادی و نگاه می کردی. ته چشمات حس لذتی بود که من رو می ترسوند و منزجر می کرد. و هیچ کدوم ما خلافکارهای بزرگ دست از جوراب روشن پوشیدن برنمی داشتیم. فقط ماسک روی ماسک می زدیم. نقاب روی نقاب. بی حسی مطلق در برابر بی عدالتی و تحقیر و توهین. این ها با ما موند. این نقاب ها، این بی حسی ها. توجیه چیزهایی که حق مون بود. 

سال ها گذشت تا فهمیدم تو اون سیستم کسی حق نداشت. هنوز هم نداره. حالا گیریم با رنگ و بوی مدرن حق نداریم نه به مدل دهه ی شصت و هفتاد. وگرنه حق رو که به زور نمی گیرن. حق هست. بدون جنگ و ترس و دعوا. 

 مژه های ما رو می کشیدی که ببینی آرایش دارن یا نه. شاید هم می کشیدی که قدرتت رو بزنی تو دهن مون. اگر اون موقع ها راجع به روان شناسی قدرت این قدر که الان بلدم، بلد بودم اوضاع بهتر بود. ولی نبودم. ترس از قدرت، ترس از باز شدن بی هوای کیف هامون تا از توشون عکس جورج مایکل و پینک فلوید و نوار "دِ وال" و نامه های پِن فرندهامون و کتاب شعر فروغ پیدا شه، صاحب هاشون رو چند روزی اخراج موقت بشن و تو خونه هم از مامان باباهاشون خفت بگیرن. چوب دو سر گهی بودیم خانم مقدم. 

از چشم های مثل جنازه ات می ترسیدیم همه مون. مدت ها فکر می کردم چرا این قدر با ما بد بودی؟ چه بلایی سرت اومده بود که این قدر قلب نداشتی؟ 
به هر حال من ازت ممنونم. اگه نبودی شاید من مثال به این خوبی برای خیلی از درس هام نداشتم. شاید به این خوبی نمی فهمیدم تحقیر یعنی چی، ترس یعنی چی، دینامیک قدرت چیه. شاید نمی فهمیدم چه طور سیستم کثافت آموزش و پرورش یک مملکت می تونه جامعه رو به گند بکشه. 

 دلم می خواست یک روز می دیدمت و بهت می گفتم ما هر روز کتاب شعر سهراب و فروغ می بردیم سر کلاس و تو نمی فهمیدی. ما پن فرند داشتیم اون هم از آمریکا و تو نمی فهمیدی. ما شعر و عاشقی می فهمیدیم و تو نمی فهمیدی. ما از تو خوشگل تر و باهوش تر بودیم. تو فقط نمی ذاشتی ما بفهمیم چقدر خوشگل و باهوش و ارزشیم. 

تو خانم مقدم حکومت ترس راه انداخته بودی. تو سمبل اون جامعه بودی. همچنان هستی. 





۲ آذر ۱۳۹۲

dukkha *



داشتم ای میل می زدم به رییس بزرگ که من بودجه ی اضافه  می خوام برای این بچه. توضیح دادم که حواسم هست پسره پونزده سالشه ولی طبق قانون هنوز بچه است و ما باید بفرستیمش مشاوره ی خصوصی. تاکید کردم که خیلی فاکد آپه و ما قانونا مسئول هستیم. بچه از ده یازده سالگی توسط مادرش آزار جنسی می دیده ولی هیچ وقت کسی شک نکرده چون همیشه داستان این جوری بوده که مامانه بچه رو می بره حموم چون بچه مریضه یا شب ها با مامانه تو یک تخت می خوابن چون بچه می ترسه یا مامانه بعد از پوپو کون بچه رو پاک می کنه چون بچه دست هاش می لرزن و نمی تونه خودش از پس این امر مهم بربیاد. بچه که می گم یعنی از ده سالگی به بعد. مادره یک جوریه که ببینیندش بهش مدال مادر نمونه ی سال می دین ولی در حقیقت یک بیماری روانی نادر داره به اسم مانچهاوزن. به نقاشی های بچه در پنج سالگی نگاه می کردم که دلش می خواسته سوپرهیرو بشه. توی یک نقاشی دیگه دلش می خواسته پلیس بشه. مادر بچه سال ها توسط پدر خودش مورد آزار جنسی قرار می گرفته و مادرش که می دونسته ماجرا رو ولی کاتولیک سفت و سخت بوده و طلاق در مرامش راه نداشته از شوهرش جدا نشده به جاش دخترش رو توی زیر زمین می بسته به ستون و با لوله ی پلاستیکی می زدتش. فکر کردم پسر بچه ی پونزده ساله قربانی یک قربانی دیگه است.
وسط ای میلم مدرسه ی بچه ای میل زد که یادتون نره کنسرت زمستونه. آهنگ اشک ها و لبخندها رو قرار بود بخونه. اضطراب گرفتم که باهاش تمرین نکردم هنوز. دلم خواست زن توی خونه ی خوشحال باشم. از این ها که صبح ها بچه هاشون رو می ذارن مدرسه بعد می رن ورزش و خرید. فکر کردم آخرین باری که رسیدم خونه و برای خودم وقت داشتم که موزیک گوش کنم و شراب بخورم و کتاب بخونم کی بود؟ آخرین باری که شب بیدار موندم تا دیر وقت و فرداش مجبور نشدم کفاره پس بدم از لحاظ بچه یی که صبح ساعت شش بیداره و کیف ناهارش باید بسته باشه و یونیفورم مدرسه اش باید آماده و اتو شده باشه و ساک جیم اش باید مرتب و حاضر باشه و هزار تا چیز دیگه. شاید هم اگه بودم باز غر می زدم که مرغ همساده غازه. به جاش فکر کردم مسج بدم به دوستم که قراره با هم آفیس بزنیم و کار خصوصی بکنیم که بگم یادش نره بیاد آخر هفته با هم جزییاتش رو مورد بحث و بررسی قرار بدیم. مسج داد که نمی تونه بیاد چون با دخترش توی بیمارستانه و براش تشخیص سرطان خون دادن. دخترش پنج سالشه و دوست پسرک منه. همین دو هفته پیش اینجا بودن و با هم بازی کردن و ما چایی خوردیم و از کار و زندگی و مسئولیت و خستگی حرف زدیم. بعد از واکنش های اولیه که شامل وااااواااااااات؟ نه! نه! نههههه! و گریه و زاری و نفس تنگی و عق زدن توی توالت سر کار رفتم دیدنش توی بیمارستان. همون شب قبلش شیمی درمانی رو شروع کرده بودن. بچه تشنه بود ولی نمی تونست آب بخوره. گریه می کرد که آب می خوام. چرا بهم آب نمی دی مامان؟ و دوستم هر بار با آرامش توضیح می داد که می دونه خیلی سخته ولی باید کمی صبر کنه و آیا می خواد گل یا پوچ بازی کنه یا می خواد نقاشی کنه یا می خواد مامان براش کتاب بخونه یا می خواد شادی باهاش پانتومیم بازی کنه. 
نشسته بودم نگاه می کردم به سیال بودن زندگی. به مقاومت بی نهایت آدم ها در برابر هجوم کثافت زندگی. به بچه ی سرطان دار. به دوستم که یواشکی بهم گفت اگه بخواد اسم بذاره روی حسش انفجار از درونه ولی دخترش بهش توان ادامه دادن می ده. فکر کردم چقدر همه چیز نسبیه. یکهو فشار کار و خستگی و دلتنگی کوچک شدن. این قدر کوچک که حس شون نمی کردم. وقتی رسیدم خونه به طرز غریبی دلتنگ و آروم بودم. 


Buddha's four noble truth... first noble truth: The truth of dukkha (suffering, anxiety, unsatisfactoriness



search